پس از رویا



این را کسانی می گویند که به چیزی اعتقاد دارند، ما معتقدان به وجود خدا دوست داریم هر کاری را با نام و یاد او شروع کنیم، شاید برای میل به بقا، شاید برای اینکه دوست داریم دستِ محکمی پشتِ سرمان باشد، شاید هم بخاطر اینکه هیچ حرف خاصی در شروع جدید نداریم.

به هر حال، با نام و یادِ خدا و در خانه ی جدیدم دوباره شروع به نوشتن می کنم و نام نوشته ام را می گذارم:

وقتی کلمات دوباره بیدار شدند.

 


آدم شاید از یک جایی به بعد تصمیم بگیرد زندگی کند، اما اینکه بخواهد زندگی نکند دستِ خودش نیست. گاهی مسیر زندگی طوری می رود و جایی می رود که به خودت می آیی می بینی با قیدِ زمان دیگر زنده نبوده ای، نه از این تعابیر فلسفی و عاشقانه و درام، تو از یک جایی به بعد واقعا زنده نبوده ای و فقط زیست نباتی داشته ای، مثل یک گیاه. اما اینکه تصمیم بگیری باشی و زندگی کنی بحثش فرق می کند.

 

حالا باید جان بکنی، مثل جان کندنِ بیرون آمدن از سوراخِ تنگ و راهِ تاریکِ رحمِ مادر، هر چقدر هم که دکترها روش های جدید بیافرینند و تو را با راه های جدید تر و روش های به روز تری به این دنیا بیاورند باز دردِ جان کندن را نمی شود فاکتور گرفت. حالا در نظر بگیر یک بار یک روزت باشد که جان کنده باشی، یک بار هزار روز، یک بار دو میلیون روز، فرق هست بین همه ی اینها، تازه با هر بار زنده شدن نیاز هست به مراقبت و حتی گاهی بودن در محیط دستگاه های ایزوله ی لامپ آبی دار که داشتن چشم بند در آن از موماتِ زندگیِ آن ایام میشود.

 

باید گاهی چشم بند بزنی، خیلی چیزها را نبینی و اجازه دهی تغییر کارِ خودش را با تو بکند و اجازه دهد جان بکنی تا جان بگیری.


میدانی، من زندگی ام را این طور آغاز کرده بودم. این طور که نه پشت به پشتِ هم، که شانه به شانه راه برویم. دویدن نه، دقیقاً خودِ راه رفتن مد نظرم بود، آرام آرام، پیوسته، گاهی خسته، گاهی شکسته. اینکه شانه به شانه از هر راهی دقیقاً هر راهی عبور کنیم. سخت شد؛ نه؟ کلمات بار معناییِ خاصی به خواسته ها می دهند.

من زندگی را این طور آغاز کرده بودم که هر راهی را با تو شانه به شانه طی کنم. نه تنها، نه فقط راهِ انتخابیِ من و نه فقط راه انتخابیِ تو و نه حتی راهی را که با هم انتخاب کرده باشیم این برای من مثلِ زندگی کردن همزمان در چند فصلِ مختلف بود. این هدف گذاریِ بزرگ برایم چند دستاورد داشت: می توانستم دنیا را با کفش های تو طی کنم. افق را و قعر را از نگاه تو ببینم، می توانستم در سایه ی درختانی که زیر آن آرام می گیری، آرامش را بو کنم و جهنم دره هایی که از تو هیولایی بی شاخ و دم می ساخت را، کنارت بسوزم و هِی کنم.

و همه ی این دستاوردها از من انسانِ دیگری می ساخت. انسانی که می بایست مادر باشد، من مادری را قبل از طیِ فرایندِ زایش و قبل تر از به آغوش کشیدنِ طفلی معصوم، و حتی قبل تر از تجربه ی دردهای پیاپی و گاهاً منظم، در کنارِ تو و در همراهی های شانه به شانه ی با تو، تجربه کردم.

من اکنون با تو سایه ای هستم ، امن، بسیط، همیشگی و تا ابد، برای فرزندِ کوچکمان

بگذار تا همیشه ی دنیا شانه به شانه راه برویم.


دوست داشتم زندگی یک راهِ آبی رنگ بود، ما لکه هایی سیاه بر پهنه ی آن، به نامِ پرندگان، هر صبح چشم می دوختم به نگاهت تا ببینم کدام افق را فتح خواهی کرد، لب باز می کردم و وقتی هر دو، سویِ نگاهمان به یک قله بود می گفتم: سلام

سلام عزیزم

سلام جانم

سلام عمرم

نه، هیچ کدام اینها همه ی آنچه که برای من هستی را تعریف نمی کند، برایم دوستی، رفیقی، همسری، همسفری، هم پری، آره ، تو برای من بیش از هر چیز هم پری، پریدنی بال به بال، اوج به اوج، تا قله هایی که هر دو لابد به رسم هم نشینی با هم انتخابشان خواهیم کرد، اما همیشه دوست داشتم بدانم که تا کدامین قله همراهیم، تا قله های بلندِ همیشه؟ تا فتح هنوز؟ یا تا همین فردای زود و قریب؟

همه ی اینها را گفتم که بدانی تو را برای همیشه ی روزگار خواسته ام . چه آن روز که دنیا بر مدار مراد چرخ آرزوهایمان بچرخد و چه آن روز که چرخ، چوبین شود و زمین سنگلاخ و من خسته و تو شاید شکسته .

رفیق لحظه های هنوز و همیشه خدا تا ابد نگهدارت


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها