دوست داشتم زندگی یک راهِ آبی رنگ بود، ما لکه هایی سیاه بر پهنه ی آن، به نامِ پرندگان، هر صبح چشم می دوختم به نگاهت تا ببینم کدام افق را فتح خواهی کرد، لب باز می کردم و وقتی هر دو، سویِ نگاهمان به یک قله بود می گفتم: سلام

سلام عزیزم

سلام جانم

سلام عمرم

نه، هیچ کدام اینها همه ی آنچه که برای من هستی را تعریف نمی کند، برایم دوستی، رفیقی، همسری، همسفری، هم پری، آره ، تو برای من بیش از هر چیز هم پری، پریدنی بال به بال، اوج به اوج، تا قله هایی که هر دو لابد به رسم هم نشینی با هم انتخابشان خواهیم کرد، اما همیشه دوست داشتم بدانم که تا کدامین قله همراهیم، تا قله های بلندِ همیشه؟ تا فتح هنوز؟ یا تا همین فردای زود و قریب؟

همه ی اینها را گفتم که بدانی تو را برای همیشه ی روزگار خواسته ام . چه آن روز که دنیا بر مدار مراد چرخ آرزوهایمان بچرخد و چه آن روز که چرخ، چوبین شود و زمین سنگلاخ و من خسته و تو شاید شکسته .

رفیق لحظه های هنوز و همیشه خدا تا ابد نگهدارت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها